چي درسته ؟
اولين
زندگي من ... زندگي اي كه به تنهايي ساخته ميشود...
شنبه 9 مهر 1390برچسب:, ساعت 2:24 | پرين

 

آره !  دقيقا گيلي هم گفت ! آره منم داشتم الان به همين موضوع فكر ميكردم، واقعا درستش كدومه؟
از يه طرف به بابام نگاه ميكنم، مدركش پنجم ابتدايي ! عاشق مامان ميشه اونم با يه نگاه!  مامان هم با كلي نه و فلان آخرسر عاشق ميشه باز اونم با يه نگاه! هيچي از هم نميدونستند، هيچي از آينده شون نميدونستند(يعني برا آينده برنامه نداشتن) فقط و فقط بابا به رسيدن،  به ازدواج فكر ميكرد... ( حتي بابا اوون وقت شناسنامه هم نداشت، فقط كار بلد بوود و يه ماشين داشت ! خانواده هاشون هم طرد شون كردند ، ديگه پشتوانه ي خونواده رو هم نداشتند، يه بچه يعني من، هم اين وسط، كلي هم پرخرج بوودم !  فقط با احساس زندگي رو شروع كردند... كم كم از زندگيشون ميگذره ، هم رو ميشناسند ميبينند نه! اخلاقاشون با هم سازگار نيست، هركدوم واسه يه فاز ديگه اند ولي 8-9 سالي حتي بچه اي هم نبود كه به خاطرش زندگي كنند ، زندگي كردند، دعوا داشتند بحث داشتند اما هميشه بابا پيش قدم ميشد و سور وسات آشتي رو به راه مي انداخت ) الان 17 سال گذشته ... خداروشكر زندگيشون رو به راه شده... از همه مهمتر عشقشون پايدار مونده! واقعا عجيبه عشقي كه بي شناخت بي هيچي فقط از رو دل از رو احساس بووده، پايدار موونده...
از يه طرف  به نامزدم نگاه  ميكنم، مدركش خب ميشه گفت ليسانس ! عاشق ميشه با عقل ! منم با كلي نه و فلان آخر سر عاشق ميشم با عقل ! همه چي از هم ميدونستيم، همه چي از آينده مون ميدونستيم (يعني برا آينده مون برنامه داشتيم ) اما...
ديشب كار فوري اي داشتم طوري شد كه  بايد به نامزدم ميگفتم، يه دفعه بحثمون نميدونم چي شد ، رسيد به اينكه اوون گفت ، آهان يادم اوومد، بهم گفت اون شب كه اوومده بوديد مغازه... من توو دلم گفتم : كه كاش نمي اوومدم، چون همون شب عاشقت شدم! بعد نخواستم بگم ، بهش گفتم سانسور كردم، ازم پرسيد، چيو سانسور كرديد؟ بهش گفتم ...  ولي به خدا قصدم نبوود بحثو باز كنم، گفتش سخت نگيريد! نميدونيد چقدر دلم گرفت... بعدترش بهم گفت( فك كنم منظورش اين بوود) كه فراموشم نكرده (اينكه دقيق نميدونم واسه اينه كه ارجاع داد به درباره ي وبش، حالا نميدونم كدوم قسمت منظورش بوود، ولي فكر كنم منظورش همون فراموش نكردن بوود) بهش در كل گفتم، نه فراموشم كردي! جوابم رو داد : ازدواج راهه هدف نيست! سخت نگيريد! باورتون نميشه (شايدم من حساسم) خرد شدم! دنيا رو سرم خراب شد! اين جمله بهم اينطور گفت كه انگار من بهش گير دادم، ميگم توروخدا بيا باهام ازدواج كن! چقدر دلم شكست هم برا اينكه انگار شخصيتم خرد شد ، چون واقعا من كارش داشتم ، واقعا قصدم باز شدنه بحث نبوود، هم برا اينكه اصلا به ازدواج فكر نميكنه! اصلا انگار از احساس به دوره!
حالا باباي من تمام فكر و دلش و همه چي ازدواج بوود ... ازدواجي كه احساسش... نگاهش حاكم بود...جالبتر اينجاست كه باباي من برا رسيدن به مامان حتي گريه كرد پيش پدربزرگم فاميل هاش، به زانوش افتاده بوود حتي، خيلي راحت به همه عالمو آدم ميگه من عاشقم من زنمو دوست دارم خواري و ذلت و نميدونم حقارت نميبينه ...
اما نامزده من كسر شان ميدونست و نبايد شخصيت خرد شه و حتي ديگران انگار مسخره اش كرده بوودن بهش برخورده بوود و كلا گدايي عشقو ذلت و خواري و حقارت ميدونست...  منم البته همين اعتقادو داشتم ! ول..ي ...
 
الان موندم، آدم عاقل باشه بهتره ، آدم فكر كنه بهتره ، يا آدم با دلش تصميم بگيره ، به احساسش توجه كنه بهتره!
ميدونيد اگه بخوام به دلم نگاه كنم...  الان ميگم كاش نامزده من مدرك پنجم داشت كاش همش فكر نميكرد( با اينكه خودمم اينطورم ها اينو ميگم) كاش به احساس توجه ميكرد كاش برا اوون فقط و فقط ازدواج و رسيدن مهم بوود ...
 
همش ميشينه دو دوتا چهارتا ميكنه! همش ميشينم دو دو تا چهارتا ميكنم!
 اما مامان باباي من!
 
واقعا نميدونم... دقيقا الان ميخوام جيغ بكشم...  قاعده رو گم كردم !
 


نظرات شما عزیزان:

سحر
ساعت17:39---9 مهر 1390

چه جالب ولی من ازدواجایی که این چند وقت دیدم همشون از رو احساس بوده الان به جایی نرسیده.

آخه شاید چون اصن فکر توش نبوده.

مثلا دختر دایی و پسر خالم تازه فامیلم بودن.

ولی...

الان 5 ساله هنوز نامزدن و هر ماه یه مشکل پیش میاد که تا طلاق میرن.

باورت میشه پسر خله ای که مثلا عاشقش بود الان میگه خب بره طلاق بگیره مهریه شم بزاره اجرا منم میرم زندان هیچی هم بهش نمیدم.

هه!!!! آخه نداره که بده!!! 1366 تا یودهآخه اختلاف شدید دارن نمیدونم چه جور همو قبول کردن. دختر داییم یه دختر شدیدا احساسی و شاعر که همش یکیو میخواد که شعراشو گوش بده و... پسرخالم یه پسر بی احاس و عصبی که فقط دوس داره از کار و پول و خاططراتش با دوستاش بگه. کلا دوس داره چرت و پرت بگه. به شدت خسیس یعنی شدت از نوع واقعی. همه بسیج شدن که اینا طلاق بگیرن چون همه می دونن برن سر زندگی همینه. ولی هیچ کدوم نمیخوان کم بیارن. اون میگه این طلاق بده. اون یکی میگه این طلاق بگیره. برا همین دوس ندارم بیام تهران . چون وقتی اونجام همه ی خانواده درگیر موضوع ایناست

----------------------------------------------------------------

 پاسخ:درسته عقل همينو ميگه بايد هم رو بشناسند بعد! ميگم من خودمم به همين اعتقاد دارم ولي مووندم توو اين ازدواجا، يه پست راجع به پسر عمه ام نوشتم، اسمش اشتباهه! هست، ازدواجه اونا كه ديگه آخرش بوود، كلا فقط پسر عمه ام عاشقه ظاهر بوود علنا خودش ميگه چهره اش! بعد توو سنه كم تازه، همه ميگفتن حتمي اينا طلاقه كارشون، اما هردو پيشرفت كردن درحده چي!!! انقدر مديريت دارن كه گاهي پرمدعايانه زندگي شناسه دور و برم از اونا ياد ميگيرن و به روي خودشونم نميارن! دختر عمه ام باز 5 سال عاشق هم بوودند باز دختر عموم باز دختر عمه ي ديگه ام . دوباره دوستم يه مثال برام ميزد كه از خنده مردم! اصلا يه پست ميذارم، آخه نظر نميدن اينا! گريه ميكنما، آمارگيرنشون ميده 30 -40 نفر ميان ، حدود 10 تاش منم ، اين 20 -30 نفر كيند پس؟ چرا حرف نميزنن!  آدم حرصش ميگيره! اگه اين بلاگم برا دلم نبود ، برا جذبه مخاطب بوود ، با اين مخاطباي فعال، باور كن 3 روزه ميبستمش! كلا بخوام بگم من نظرم اينه عقل مهمتره. خب البته فكر درستا، نه همينطور فكره سرسري، مثه قضيه ي من. بعدا اضافه شدذ :) - .ميدوني يه نظر ديگه هم الان بهش رسيدم، كلا اگه طرفين با شناخت ازدواج كنن، فكره هردوشون ازدواجه عمري باشه، اوون زندگي پايدار ميمونه، مثلا همين مهريه ها ، سنگين ميگيرن تا مثلا محكم كاري كنند، اما به نظره من بايد به جاي اين تفكر به دختر و پسر تفكره اينو ياد بدن كه ازدواج يه باره! هرجوره بايد درستش كني! فكر ميكنم طلاق ميگيرن ، چون اهله مبارزه نيستن، از هم زده ميشنو ديگه نميخوان شرايطو درست كنن، منم چشم از نامزدم ترسيده همينه، خيلي ساده از طلاق حرف ميزد، ولي من تا آخره زندگي ميموندم، اگه مثلا عاطفه از بين ميرفت تلاش ميكردم درست شه،كلا يا توو زندگيه نمي رم يا اگه برم عمري ميرم. فكر كنم طلاقا برا همينه ساده ميگذرن از هم. آره هرچي فكر ميكنم ميبينم اين درست تره، يادمه اوون دختره ، يه پست هست دختره كارشناس ارشده، اوون، خيلي ساده از هم گذشتند، دختره اصلا تلاش مفيد نداشت برا درست شدن اوضاع معلومه طلاق سرانجامشونه! كلا بايد تلاش باشه توو زندگي. پس بهتره كسي رو انتخاب كنيم كه دوسش داريم، تا اگه قراره كلي تلاش كنيم لااقل نسوزيم! فكر كنم اين بهتره... حالا بازم فكر ميكنم. بعدتر اضافه شد : آره . الان زندگيه مامان اينامو نگاه كردم، ديدم همش تلاشه، مامان خيلي حتي بيشتر از بابا اهله مبارزه است، عينهو مار روو زندگيش چنبره زده، نميذاره زندگيش دستخوشه شكست بشه، انقدر تلاش داره كه گاهي كم گذاشتن هاي بابا رو هم جبران ميكنه. اره. پس بازم همون نظر انگار درستره، با شناخت انتخاب كنيم، دوسش داشته باشيم، تلاش كنيم كه لااقل نسوزيم! خب با اين حساب درسته من و نامزدم شناخت داشتيم اما نامزدم ساده ميگذشت پس زندگيمون به طلاق ميرسيد! نه ساده نميگذشت اهله تلاش بوود ! نميدونم آخه يه جوريه ، كلا به زندگي عمري نگاه نميكرد. باز نميدونم!



سحر
ساعت13:48---9 مهر 1390
تو چقده از این پیاما برات میاد.قضیه چیه به نظر من آدم باید عاقل باشه و فکر کنه به احساسش. نه اینکه از رو احساس فکر کنه فقط به احساش فکر کنه. به نظرم وقتی یه نفر عاشقه خب باید برا رسیدن به عشقش هرکاری کنه. ( هر کاری معانی مختلف داره) هه!!! منم به بابا و مامانت حسودیم شد. بابات چقده عاشق بوده ها. ولی گفتی بدبینه. معمولا بیشتر عاشقا چون خیلی حساس میشن بدبین میشن یا به ظاهر خودشونو اینجوری نشون میدن. اینم از عشقه زیادیه."> ------------------------------------------------------------------ پاسخ:نميدونم هنوز نظري ندارم! اين روزا كه دقيق ميشم رو رونده عشق و عاشقي ها ، همش دور و برم ازدواجاي احساساتي رو ميبينم ، با يه نگاه عاشق شدند و هيچ شناختي هم نداشتند،همه راجع به ازدواج هاشون نظر خووبي نداشتند ولي موندم چطور الانه خووب دارن زندگي ميكنند! فقطم ازدواج خودم رو ميبنم كه هم خودم هم نامزدم سختگير آخرشم كه باحال تمووم شد! فكر كنم ازدواجم ميكرديم زندگيه خووبي نميداشتيم اينطور كه من دارم ميبينم زندگي رو بايد بي شناخت با دل شروع كرد... نميدونم ! هنووووز نميدونم! كاش اصلا هيچ وقت نرسه بدونم، ميدوني دلم ميخواد اوضام طوري بشه كه هيشكي به ازدواج من گير نده، حوصله ندارم، فكر كنم به ازدواج . كه حالا با احساس ازدواج كنم يا حالا با عقل! كلا هردوش مزخرفه اصلا زندگي مزخرفه. اصلا ولش كن! همه چي گل و بلبله جون عمه ام:)

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





درباره وبلاگ


پرين ( Perin ) هستم. 22 سالمه. ساكن تهرانم. نرم افزار كامپيوتر خوندمو تازه فارغ التحصيل شدم. تصميم به ازدواج داشتم ولي به هزاران دليل كه درست و غلطشو نمي دونم، ازدواجم سر نگرفت! خانواده ي مذهبي ندارم و تا سال اول دبيرستان، بي حجاب بوودمو از اينكه ديگران از ظاهرم و اندامم تعريف مي كردند شاد بوودمو روز به روز بيشتر بي حجاب مي شدم. ساله پيش دانشگاهيم، از لحاظ پوشش تغيير رويه اساسي دادم و در ذهنم تعارضاتي پيش اوومد كه منو واداشت به اينكه بدونم من كيم؟ باورهام چيه؟ باور درست كدومه ؟ به همين دليل قم رو براي گذروندن دوران دانشجويي انتخاب كردم ( شهري ديده بودم كه ميتونم از لحاظ مذهبي به اطلاعات كافي برسم) اما مشكلات فراوووني برام پيش اوومد و كمتر تونستم بهره برداري كنم ولي اين تعارضات هنوز هستو من به دنبال حلش هستم! البته بگم ، ذهن به شدت پرسشگر و كنجكاوي دارم و علاوه بر اوون مسائل رو ساده قبول نمي كنم، همين باعث شده كه هميشه بگم «نمي دونم!» و به دنبال اوون تلاش كنم براي دونستن! پس دفتر خاطراتي تهيه كردمو از افكارم از خاطراتم از درددل هام درش نوشتمو به زندگيم دقيق شدم ، تا هم خودم رو خدا رو راه و رسم زندگي رو ! پيدا كنم و هم خاطراتم و روند زندگيم رو ثبت داشته باشم، تا هميشه به يادم بمونه ! دفترم هميشه مخفي بوود و از اين كه خوونده نميشد خسته شدم و تصميم گرفتم به بلاگ تبديلش كنم.
آرشيو وبلاگ



ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید